.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۶→
صدای پارسا به گوشم خورد:
- دیانا...گریه نکن.تورو خدا...من اون حرفارو نزدم که تو بشینی اشک بریزی.حقیقت وبهت گفتم تا درست تصمیمبگیری...
چشم باز کردم ونگاهم به ماشین ارسلان گره خورد...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت.گردنبند ولمس کردم...گردنبدی که هدیه ارسلان بود...هدیه ارسلانی که باوجود اون همه دلیل ومنطقی که برعلیه اش بود،هنوزم بهش اعتماد داشتم...
زبونم تودهنم چرخید وحرف دلم وباهق هق وگریه به زبون آوردم:
- ارسلان...توکه بی معرفت نبودی!...بگو دروغ میگه...بگو همشون دارن دروغ میگن.اگه تموم دنیا بگه الان روزه اماتوبگی شبه من حرف تورو باور می کنم.بذار بگن ساده اس،دیوونه اس،نفهمه...بذار بگن.من...من فقط حرف تورو باور می کنم.تو بگو حقیقت این نیست تا باور کنم...بگو دروغه...بگو اونی که کنارت نشسته،جایی تو قلبت نداره...بگو...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...بغضم لحظه به لحظه نفس گیر تر می شد ومن و بی رمق تر می کرد.حالم اصلا خوب نبود...دیگه به فکر شکسته شدن غرورم نبودم.اشک می ریختم وهق هق می کردم.بدون توجه به پارسا وحضورش...
تو عالم اشک وبغض وهق هق خودم غرق بودم که پارسا جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.نگاهش به روبروش بود اما با لحن غمیگینی روبه من گفت:اگه آروم میشی،گریه کن...گریه کن تا آروم بشی اما...این وبدون که اون عوضی این همه ارزش نداره!...
این حرفش دلم وبه آتیش کشوند...
تمام توان باقی مونده ام وجمع کردم وجعبه دستمال وپس زدم.با صدای لرزونی سرش داد کشیدم:
- ارسلانِ من،عوضی نیست...عوضی تویی!عوضی اون دختره نکبته...عوضی شماهایین!
پارسا اما چیزی نگفت...دریغ از یه کلمه!...نه از خودش دفاع کرد،نه توضیح داد،نه داد زد...هیچی!هیچی نگفت...
بینیم وبالا کشیدم ومثل چند ثانیه قبل خیره شدم به ماشین ارسلان...
پارسا چیزی نمی گفت...و تنها صدایی که سکوت ومی شکست هق هق گریه های من بود.
- دیانا...گریه نکن.تورو خدا...من اون حرفارو نزدم که تو بشینی اشک بریزی.حقیقت وبهت گفتم تا درست تصمیمبگیری...
چشم باز کردم ونگاهم به ماشین ارسلان گره خورد...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت.گردنبند ولمس کردم...گردنبدی که هدیه ارسلان بود...هدیه ارسلانی که باوجود اون همه دلیل ومنطقی که برعلیه اش بود،هنوزم بهش اعتماد داشتم...
زبونم تودهنم چرخید وحرف دلم وباهق هق وگریه به زبون آوردم:
- ارسلان...توکه بی معرفت نبودی!...بگو دروغ میگه...بگو همشون دارن دروغ میگن.اگه تموم دنیا بگه الان روزه اماتوبگی شبه من حرف تورو باور می کنم.بذار بگن ساده اس،دیوونه اس،نفهمه...بذار بگن.من...من فقط حرف تورو باور می کنم.تو بگو حقیقت این نیست تا باور کنم...بگو دروغه...بگو اونی که کنارت نشسته،جایی تو قلبت نداره...بگو...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...بغضم لحظه به لحظه نفس گیر تر می شد ومن و بی رمق تر می کرد.حالم اصلا خوب نبود...دیگه به فکر شکسته شدن غرورم نبودم.اشک می ریختم وهق هق می کردم.بدون توجه به پارسا وحضورش...
تو عالم اشک وبغض وهق هق خودم غرق بودم که پارسا جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.نگاهش به روبروش بود اما با لحن غمیگینی روبه من گفت:اگه آروم میشی،گریه کن...گریه کن تا آروم بشی اما...این وبدون که اون عوضی این همه ارزش نداره!...
این حرفش دلم وبه آتیش کشوند...
تمام توان باقی مونده ام وجمع کردم وجعبه دستمال وپس زدم.با صدای لرزونی سرش داد کشیدم:
- ارسلانِ من،عوضی نیست...عوضی تویی!عوضی اون دختره نکبته...عوضی شماهایین!
پارسا اما چیزی نگفت...دریغ از یه کلمه!...نه از خودش دفاع کرد،نه توضیح داد،نه داد زد...هیچی!هیچی نگفت...
بینیم وبالا کشیدم ومثل چند ثانیه قبل خیره شدم به ماشین ارسلان...
پارسا چیزی نمی گفت...و تنها صدایی که سکوت ومی شکست هق هق گریه های من بود.
۷.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.